داستان کوتاه
فاز 3
چندین ماه بود بخاطر وجود من در بلوک روبروی
آنها , زن و شوهر دعوا - مرافعه میکردند .
مرده دائم زنش را تهدید میکرد ارتباطش را با
من قطع کند . دلایلش را به زنش که دوست و
همکار صمیمی ام بود گفته بود : از ته دل می
خندیدم یا میرفتم یوگا , تار مینواختم یا کتاب
مطالعه میکردم و چرت و پرت هایی از قبیل
شعر و داستان های مسخره می نوشتم یا
سه پایه نقاشی را می گذاشتم بالکن و
آسمان و پرنده ها و مناظر اطراف را می
کشیدم و همیشه مقداری از موهای سرم
بیرون بود و روسری را تا بالای ابرو نمی
بستم ! ..... دوست من هم کم نمی آورد و این
نکات را که مرد من آزادی را در حدکمال در
اختیارم نهاده به سر مردش کوفت میزد و می
گفت : لااقل بذار باهاش برم صبح ها پیاده
روی . اون مریضه شاید بین راه حالش خراب
بشه و ... مرده دراین موقع سخت دندان قروچه
میکرد و فریاد می کشید : نه ! اون حالش از
تمام مردم خوبتره !
صدای دعوایشان را گاهی می شنیدم اون موقع
که دربالکن نقاشی می کشیدم وازاینکه نام
منو میبردند خودم را گناهکار میدانستم .
تصمیم گرفتیم به جای دیگری نقل مکان کنیم تا
امنیت به زندگیشان برگردد . برای آخرین بار که
رفتم دم در آنها تا حلالیت بطلبم و از دوستم
خداحافظی کنم مرده انگار قاطی کرده بود . رو
به بالکن خانه ما , اشک چشمانش را با
پشت دستش پاک میکرد ! انگار چیز
وحشتناکی را دیده بود ........ نگاه کردم !
موهای مصنوعی من در سیم رخت ها با وزش
بادی سرد پریشان و آشفته تکان میخورد ومن
یادم رفته بود قبل از بستن روسری آن را به
سرم بچسبانم !